به کدام گوشه تهران, قم, یا هر شهر دیگر نشسته ای؟ کدامین دختر, پسر, کاسب, کارمند و یا تاجر هستی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند؟
کدام دختر و پسر دانشجو یا دانش آموز می داند «هویزه» کجاست؟ چه کسی آنجا شهید و دفن شده است؟
چگونه بفهمد تانک ها هویزه را با صد و بیست اسوه از بهترین خوبان له کردند؟ اصلا چه می داند تانک چیست و چگونه سری زیر شنی های آن له می شود؟!
پیراهن سیاه می شود؟ کدام خواهر بی برادر و کدام مادر بی پسر می شود؟ کدام گریبان پاره می شود؟ کدام چهره چنگ می خورد؟وکدام کودک در انزوا وخلوت خویش اشک می ریزد وتا ابد «یتیم» میشود؟
کجا نشسته ای وبه چه می اندیشی؟ از کدام نسلی؟ اول,دوم,سوم,چندم؟ بی تفاوت, منفی نگر, به من مربوط نیست, یا...؟!
برایم بگو اگر هواپیمایی با یک ونیم سرعت صوت از ارتفاع سی متری سطح زمین ماشین «لند کروز» یا «آمبولانس» حامل مجروحی را که با سرعت در منطقه جنگی در حال حرکت است, مورد اصابت «موشک» قرار دهد, اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود, معلوم کنید کدام تن میسوزد؟ کدامین بدن خاکستر می شود؟ کدام سر می پرد؟ چگونه باید اجساد سوخته را از درون این آهن پاره ی له شده بیرون آورد؟ چگونه باید غسل داد؟ چه کسی این کار را بکند
چگونه بخندینم و فراموش کنیم یاد و ننگاه آن عزیزان را؟!
چگونه بی تفاوت بگذریم از کنار «خانواده های شهدا» و نگاهمان با آنها تلاقی نکند؟
چگونه غربت «گلزار شهدا» را ببینیم و قبول کنیم که جنگ روزی بود و تمام شد و نباید آن را کش داد؟
بگذار مشمول مرور زمان شود و غبار فراموشی بر آن بنشیند.
آی جوان امروزی! به تو چه مربوط که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است. جوان برومند این خانه در خون شکفته است.
آی دختر دانشجو و دانش آموز! به تو چه مربوط که دختران باحیای سوسنگرد را زنده به گور کردند!
آی مرد و زن ایرانی! به شما چه مربوط که در کردستان حلقوم رزمنده ی ایرانی را پاره کردند تا «کدهای بی سیم» را بیابند!
به تو چه مربوط که بهترین سال های عمر یک جوان در «اسارتگاه» دشمن زیر شکنجه گذشت و سرانجام همانجا شهید شد.
به تو چه مربوط که هنوز در گوشه و کنار این خاک «جانبازانیهستند که 18سال و 20سال و بیشتر به خاطر «قطع نخاع» روز تخت افتاده اند و یا حداکثر بر «ویلچر» نشسته اند! ولی صبر را بیچاره کرده اند.
چه راحت نفس می کشی! بالا و پایین می پری! به گعده و گردش و تفریح و پارتی می روی و نمی دانی در همسایگی تو, در «بیمارستان ساسان», آسایشگاه جانبازان» و... چه سخت «شیمیایی ها» نفس می کشند با «دستگاه اکسیژن»! و به دنیا از پشت قاب پنجره فقط می توانند نگاه کنند. شاید هم بخاطر سوزش و درد شدید چشم از نگاه به هر نوری و پنجره ای محرومند.
چگونه می توانی بفهمی
جانبازی برای تسکین درد شدید زخم خود در4 روز 100 «آمپول مرفین» مصرف می کند؟ هیچ به عوارض آن می توانی بیندیشی؟ می توانی بگویی هر روز و هر ساعت چند آمپول؟ پس از
چند روز تمام بدن او را کبود خواهی یافت؟ اگر مادر یا خواهر و یا برادر او باشی با این وضعیت چه می کنی؟
اگر به جای این جانباز باشی این وضعیت را چگونه تحمل می کنی؟ تا کجا تحمل می آوری؟ چگونه شهید می شود؟!
آیا می توانی به من بگویی چرا؟!
آن وقت این مسئله را هم حل کن. چگونه باید درس بخوانی؟ چطوری باید زندگی کنی؟
چگونه در مسئولیت و سمت کاری ات باید خدمت کنی؟ با کدامین آدمان و هدف باید جلو بروی و...
از وبلاگ شهیدانه
قابل توجه بعضیها...........
( سر دبیر صبح دو کوهه .... )
من خود را رد صلاحیت کرده ام
از اینکه دوستان با حسن نظر به حقیر پیشنهاد نامزدی در انتخابات مجلس هشتم به عنوان وکیل و نماینده مردم استان و تشکل های اصول گرا را نموده اند تشکر نموده و مرا شرمنده محبت خود کرده اید اما حقیر سالهاست که خود را برای کسب قدرت و مسئولیت حکومتی و دولتی حداقل تا کنون رد صلاحیت نموده ام چرا که :
اولا: افراد واجد شرایط و اصلح در استان و در جمع نیروهای اصول گرا زیاد اند.
ثانیا:من جز حرف زدن و طرح دردهای مردم در رسانه ها و یا به فرض ورود در مجلس و از تریبون مجلس کار دیگری نمیتوانم انجام دهم نه امکان حل مشکل مالی و شغلی و معیشتی مردم را دارم و نه نفوذی در بین متمولین و نه دستی در قدرت که سازمانها و نهادها را مجاب به همراهی و کمک به اانها کنم .
رابعا: وقتی به تعبیر امیر المومنین سطح زندگی مسئولین در حکومت اسلامی باید در حد ضعیف ترین قشر مردم زندگی کنند و خود به انچه که میگویند عمل کنند و سلامت نفس داشته باشند و به تعبیر امام اگر فهمیدیم کسانی اصلح تر برای تصدی مقامی هستند اشغال ان پست و مقام جفاست من به صراحت اعلام میکنم من صلاحیت نمایندگی مردمی را که در روستاها و مناطق دور افتاده استان چشم به راه مدد و کلای خود هستند را ندارم چرا کها سالها قلم افشاگر و دوربین رسواگر من زخم بر تن باند مافیای ثروت زده و حیف است که با نماینده شدن من در استان مردم چوب خیانت و کینه ورزی رانت خواران هزار فامیل را بخورند. من سعی میکنم حنجره مردم کشورم د ر طرح مطالبات عدالت خواهانه و ارمانگرایانه باشم ولو با قلم شکسته و زبان الکن و نفس معیوب در این منصب فعلی من سربازم نه سردار و توقع زیادی از من نیست که قیاس با خوبان شوم
مرا ببخشید اینقدر ساده ام و از سیاست چیزی نمی فهمم .
نقل از صبح دو کوهه
سخن سر دبیر
گفتن این مسئله برایم سخت و دشوار است و شاید این نوع قیاس اشتباه باشد و اگر اشتباه است خداوند مرا ببخشد اما:
اگر علی اصغر حسین در کربلا از نعمت هوا بر خوردار بود و به راحتی تنفس میکرد امروز کودکان غزه از آن نیز محرومند و بوی باروت و مواد شیمیایی آنها را به مرگ نزدیک تر میکند.
به امید ظهور منتقم
خدایا : اینجا غزه است . اینجا قتلگاه انسانهای بیگناه است . به جرم مسلمان بودن.
خدایا جانمان به لب رسید از خودی و نا خودی خنجر خوردیم
امروز عاشوراست . امروز ما مردم حسین را کشتیم . انگاه که صدای مظومیت حسین می امد من و تو کجا بودیم و اگر بودیم چه میکردیم . قطعا با سپاه امام نبودیم که ما فرشیان را چه کار با عرشیان...
شهید سلطانی بارها می فرمود :
من شرم می کنم در پیشگاه اربابم امام حسین سر در بدن داشته باشم
بله این شهید آرزو داشت مانند اربابش امام حسین بی سر از این دنیا برود
و همین طور هم شد....
شهید سلطانی قبر خودش را با دستان مبارک خویش کند
و برای قبر جای سر نگذاشت اما اگر شهید سر در بدن داشت هرگز جای پیکر بی سرش نمی شد
آخرین نوشته:
امروزروزپنجم است که ما درمحاصره هستیم.آب راجیره بندی کرده ایم، نانراجیره بندی کرده ایم.عطش همه راهلاک کرده جزشهدا که حالا همه درانتهای کانال خوابیده اند.دیگرشهداتشنه نیستند،فدای لب تشنه ات ای پسرفاطمه.
آخرین برگ دفترچه یاداشت یکی ازشهدای گردان حنظله لشکر??.
خدایا! تو را شکر میکنم که مرا بینیاز کردی، تا از هیچکس و از هیچچیز انتظاری نداشته باشم.
خدایا! عذر میخواهم از این که در مقابل تو میایستم و از خود سخن میگویم و خود را چیزی به حساب میآورم که تو را شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد!
خدایا! آنچه میگویم از قلبم میجوشد و از روحم لبریز میشود.
خدایا! هنگامی که غرش رعدآسای من، در بحبوحه حوادث میشد و به کسی نمیرسید، هنگامی که فریاد استغاثه من در میان فحشها و دروغها و تهمتها ناپدید میشد، تو! ای خدای من!، ناله ضعیف شبانگاه مرا میشنیدی، و بر قلب سوختهام نور میتافتی و به استثغاثهام جواب میگفتی.
تو در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی، تو در کویر تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت ناامیدی، دست مرا گرفتی و کمک کردی، در ایامی که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه و پیشبینی نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی، . در میان ابرهای ابهام، در مسیر تاریک و مجهول و وحشتناک، مرا هدایت کردی.
خدایا! خسته و دلشکستهام، مظلوم از ظلم تاریخ، پژمرده از جهل و اجتماع ناتوان در مقابل طوفان حوادث، ناامید در برابر افق مبهم و مجهول، تنها، بیکس، فقیر در کویر سوزان زندگی، محبوس در زندان آهنین حیات.
دل غمزده و دردمندم آرزوی آزادی میکند، وروح پژمردهام خواهش پرواز دارد، تا از این غربتکده سیاه، ردای خود را به وادی عدم بکشاند و از بار هستی برهد، ودر عالم نیستی فقط با خدای خود به وحدت برسد.
ای خدای بزرگ! تو را شکر میکنم که راه شهادت را بر من گشودی، دریچهای پرافتخار از این دنیای خاکی به سوی آسمانها باز کردی، و لذتبخشترین امید حیاتم را دراختیارم گذاشتی، و به امید استخلاص، تحمل همه دردها و غمها و شکنجهها را میسر کردی.
قسمتی از مناجات شهید دکتر چمران
بسم الله الرحمن الرحیم
اینها را به نیت آن ننوشتهام که کسی بخواند، و بر من رحمت آورد، بلکه نوشتهام که قلب آتشینم را تسکین دهم، و آتشفشان درونم را آرام کنم.
هنگامی که شدت درد و رنج طاقتفرسا میشد، و آتشی سوزان از درونم زبانه میکشید و دیگر نمیتوانستم آتشفشان وجود را کنترل کنم، آنگاه قلم به دست میگرفتم و شرارههای شکنجه و درد را، ذرهذره از وجودم میکندم و بر کاغذ سرازیر میکردم… و آرامآرام به سکون و آرامش میرسیدم.
آنچه در دل داشتم. بر روی کاغذ مینوشتم و در مقابلم میگذاشتم، و در اوج تنهایی، خود با قلب خود راز و نیاز میکردم، آنچه را داشتم به کاغذ میدادم و انعکاس وجود خود را از صفحه مقابلم دریافت میکردم، و از تنهایی به در میآمدم…
اینها را ننوشتهام که بر کسی منت بگذارم، بلکه کاغذ نوشتهها بر من منت گذاشتهاند و درد و شکنجه درونم را تقبل کردهاند…
اینجا، قلب میسوزد، اشک میجوشد، وجود خاکستر میشود، و احساس سخن میگوید.
اینجا، کسی چیزی نمیخواهد، انتظاری ندارد، ادعایی نمیکند… فریاد ضجهای است که از سینهای پر درد به آسمان طنین انداخته و سایهای کمرنگ از آن فریادها بر این صفحات نقش بسته است.
چه زیباست؛ راز و نیازهای درویشی دلسوخته و ناامید در نیمهشب، فریاد خورشان یک انقلابی از جان گذشته در دهان اژدهای مرگ،
اعتراض خشونتبار مظلومی، زیر شمشیر ستمگر،
اشک سرد یأس و شکست بر رخساره زرد دلشکستهای در میان برادران به خاک و خون غلتیده،
فریاد پرشکوه حق، هز حلقوم از جان گذشتهای علیه ستمگران روزگار.
چه خوش است؛ دست از جان شستن و دنیا را سهطلاقه کردن،
از همه قید و بند اسارت حیات آزادشدن،
بدون بیم و امید علیه ستمگران جنگیدن،
پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن،
به همه طاغوتها نه گفتن،
با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن.
جایی که دیگر انسان مصلحتی ندارد تا حقیقت را برای آن فدا کند، دیگر از کسی واهمه نمیکند تاحق را کتمان نماید…
آنجا، حق و عدل، همچون خورشید میتابد و همه قدرتها، و حتی قداستها فرو میریزند، و هیچکس جز خدا –فقط خدا- سلطنت نخواهد داشت.
من آن آزادی را دوست دارم، و از اینکه در دورههای سخت حیات آن را تجربه کردهام خوشحالم، و به آن اخلاص و سبکی و ایثار، و لذت روحی و معراج که در آن تجربهها به آدمی دست میدهد حسرت میخورم.
خوش دارم که کولهبار هستی خود را که از غم و درد انباشته است بر دوش بگیرم، و عصازنان به سوی صحرای عدم رهسپار شوم.
خوش دارم از همهچیز و همهکس ببرم و جز خدا انیسی و همراهی نداشته باشم.
خوش دارم که زمین زیراندازم و آسمان بلند رواندازم باشد و از همه زندگی و تعلقات آن آزاد گردم.
خوش دارم که مجهول و گمنام، به سوی زجردیدگان دنیا بروم، در رنج و شکنجه آنها شرکت کنم، همچون سربازی خاکی در میان انقلابیون آفریقا بجنگم تابه درجه شهادت نایل آیم.
خوش دارم که مرا بسوزانند و خاکسترم را به باد بسپارند تا حتی قبری را از این زمین اشغال نکنم.
خوش دارم هیچکس را نشناسد، هیچکس از غمها و دردهایم آگاهی نداشته باشد، هیچکس از راز و نیازهای شبانهام نفهمد، هیچکس اشکهای سوزانم را در نیمههای شب نبیند، هیچکس به من محبت نکند، هیچکس به من توجه نکند، جز خدا کسی را نداشته باشم، جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم، جز خدا انیسی نداشته باشم، جز خدا به کسی پناه نبرم.
خوش دارم آزاد از قید و بندها، در غروب آفتاب، بر بلندی کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم، و همه حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم، و این زیبایی سحرانگیز با پنجههای هنرمندش، با تاروپود وجودم بازی کند، قلب سوزانم را بگشاید، آتشفشان درونم را آزاد کند، اشک را که عصاره حیات من است، آزادانه سرازیر نماید، عقدهها و فشارهایی را که بر قلبم و بر روحم سنگینی میکنند بگشاید، غمهای خفهکننده را که حلقومم را میفشرند، و دردهای کشندهای را که قلبم را سوراخسوراخ میکنند، با قدرت معجزهآسای زیبایی تغییر شکل دهد، و غم را به عرفان و درد را، به فداکاری مبدل کند و آنگاه حیاتم را بگیرد، و من، دیوانهوار، همه وجودم را تسلیم زیبایی کنم، و روحم به سوی ابدیتی که از نورهای «زیبایی» میگذرد، پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنینه، از کهکشانها بگذرم و برای ابقاء پروردگار به معراج روم، و از درد هستی و غم وجود بیاسایم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقی بمانم و از این سیر ملکوتی لذت ببرم.
خوش دارم که در نیمه های شب، در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم، با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم، آرامآرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بینهایت شوم، از مرزهای عالم وجود درگذرم، و در وادی فنا غوطهور شوم، و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
قسمتی از مناجات شهید دکتر چمران
... هنر آن است که بیهیاهوهای سیاسی، و «خودنمایی»های شیطانی، برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوی، و این هنر مردان خداست.
قابل توجه بعضی ها
.: Weblog Themes By Pichak :.