باران شدید بود گفت : باید بروم...
گفتم کجا؟ نگفت
گفتم : باید من را ببری ! به زور راضی شد.
ان روزها در شهرداری معاونش بودم
رفتیم به محله حلبی اباد نزدیک فرودگاه
گفتم : چرا اینجا؟؟
به باران و تندی اب جوی و خانه های حلبی اشاره کرد
و گفت ما شهردار این شهریم باید بتوانیم جواب این مردم را بدهیم .
پیاده شد ه. رد جریان اب را گرفت . رفت...
دید اب سرازیر شده رفته داخل یک خانه . در زد
پیر مرد امد بیرون گفت چی شده؟
مهدی اب را نشان داد و گفت : ما...
÷یر مرد عصبانی بود و گل الود .
هر چی از دهانش در امد به شهردار و هر کس که میشناخت و نمیشناخت گفت.
مهدی گفت اگر یک بیل بیاوری بدهی ما کمکت میکنیم این اب را...
÷یر مرد رفت و همسایه ها امدند وبیل اوردند
ان شب من و مهدی جوی کوچکی کندیم و اب را هدایت کردیم بیرون کوچه
تا اذان صبح طول کشید
تازه فهمیدم که مهدی شب های قبل را کجا صبح میکرده
..... قسمتی از زندگی شهید مهدی باکری....
قابل توجه مسئولین محترم ..................
!!!!!!!!!!!! شهادت هنر مردان خداست !!!!!!!!!!
.: Weblog Themes By Pichak :.