: کنار اتوبان صیاد رو به شمال بالاتر از میدان سبلان، در دو سوی بزرگراه دو چادر برپاست، سمت راست محمد با زن و دو بچه ?? روز است که پس از جواب شدن از سوی صاحبخانه در چادر ساکن شده است، کمی آن طرفتر آن سوی خیابان محمود زیر چادر کهنه سبز رنگش اطراق کرده است پسرش را به بهزیستی سپرده و با زن و دختر ?? سالهاش روز را به شب و شب را به صبح میرساند.
محمود حمیدوند ?? سال دارد اما صورت تکیده و دندانهای شکستهاش پیرتر نشانش میدهد، صدایش گرفته است، میگوید: بچه همین خیابان سبلان هستم، ? ماه است که اینجا با خانوادهام زیر چادر زندگی میکنیم، البته بیش از یک سال است که در به دریم و جابهجا میشویم، تابستانها کنار خیابان زیر چادر زندگی میکنیم و زمستانها هر چند شب خانه یکی میرویم.
محمود خودش را کارگر ساده ساختمان معرفی میکند و اضافه میکند: پسر ?? سالهام را از زور نداری به بهزیستی سپردهام، ? سال است که پسرم در بهزیستی است، دخترم هم تا چند وقت پیش خانه مادرزنم بود اما الآن مادرزنم هم چون مستاجر است دچار مشکل شده است و مجبورم او را هم پیش خودم اینجا به چادر بیاورم.
وی ادامه میدهد: از خیلیها تقاضای کمک کردهام، کمیته امداد رفتم، گفتند اگر زنت طلاق بگیرد ماهی ?? هزار تومان به او مستمری میدهیم، خیلی دویدیم اما نتیجه نداد، هر چی داشتیم در این مدت بردند، حتی شناسنامههایمان را هم بردند. نرفتم کلانتری و ثبت احوال دنبال شناسنامه، پول میخواهد و من ندارم.
وی میگوید: در تمام ?? سال زندگیام حتی??? هزار تومان هم وام نگرفتهام، حالا هم اگر وام بخواهیم ضامن معتبر و هزار جور سند و مدرک میخواهد که من ندارم، این جور وامها مگر برای امثال من نیست، من از کسی توقع ندارم، طلبکار کسی نیستم، خودم زمین خوردهام و باید بلند شوم اما اگر به من وام بدهند، حاضرم کار کنم و پس بدهم.
محمود در ادامه میگوید: مشکل من نداری است، آخرین جایی که در خانه زندگی کردم، بهارستان بود، آن قدر هزینه زندگی بالا بود که نتوانستم ادامه دهم، قبض برق و آب ?? هزار تومان آمده بود اما من فقط یک لامپ و یک تلویزیون سیاه و سفید داشتم، یک شیر آب هم بود که چند خانواده از آن استفاده میکردیم، ?? هزار تومان پول زیادی بود.
وی اضافه میکند: دزدی که نمیتوانم بکنم، یعنی میتوانم اما آیا درست است، اینجا هم در این ? ماهی که زندگی میکنم، فقط یکبار مأمور شهرداری آمد و اسم و مشخصات ما را نوشت و رفت، ?? روز پیش هم یک خانم از شهرداری آمد و گفت نگران نباشید حل میشود اما خبری نشد.
آن طرف خیابان محمد با زن و ? فرزندش زندگی میکند، «محمد . الف»، میگوید: بچه همین تهران هستم، خیابان سبلان نزدیک موتور آب زندگی میکردیم، ?? روز پیش صاحبخانه، خانهاش را خواست و تخلیه کردیم بعد از آن دیگر نتوانستم خانهای بگیرم، هر جا میروم، میگویند ? میلیون ماهی ??? هزار تومان، من هم ندارم، الآن که دیگر هیچی ندارم، مجبورم بیایم اینجا در چادر زندگی کنم.
او نیز خود را کارگر ساده ساختمان معرفی میکند و ادامه میدهد: همه اسباب زندگیام را شهرداری برد، حتی کفش زنم را هم بردند، پسرم کلاس دوم راهنمایی است، دخترم هم مدرسه میرود، مجبورم اینجا کنار زنم بمانم که تنها نباشد، کار نمیتوانم بکنم. درآمدی ندارم.
محمد میگوید: هر چه تلاش کردیم دیگر شهرداری اسباب زندگیام را پس نداد و الآن همه دارایی ما همینهایی است که زیر چادر میبینید، من هیچی ندارم، به مسئولان بگوئید، مجبوریم، هیچ کس نمیخواهد با آبرویش بازی کند یا این وضع زندگی ناموسش باشد. چرا کسی کمکمان نمیکند
.: Weblog Themes By Pichak :.