عاشقش بودم عاشیکی بود یکی نبودقم نبود
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن
یکی بود یکی نبود
یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده .
یکی بود یکی نبود.در اذهان شرقی مان نمی گنجدباهم بودن.با هم
ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،
دیگری هم بود . همه با هم بودند.و ما اسیر این قصه کهن،برای بودن
یکی ، یکی را نیست می کنیم .
از دارایی،از آبرو،از هستی.انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.
هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که
نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم:
هنر نبودن دیگری
تاریخ : سه شنبه 92/5/8 | 4:18 عصر | نویسنده : a | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.